
حافظ دائما ازعارف به نیکی یاد و از صوفی مذمت میکند.و این خود دلیل روشنی است بر آنکه عارف و صوفی نزد او دارای دو معنای کاملا متفاوت بوده است.درباره عارف میگوید:
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت+درحیرتم که باده فروش از کجا شنید (1)
عارفی کو کند فهم زبان سوسن+ تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد
و در باره صوفی میگوید:
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم+ شطح و طامات به بازار خرافات بریم(2)
..............
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد+ بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم+ زآنچه آستین کوته و دست دراز کرد(3)
آستین کوته یعنی همان خرقه درویشان که معمولا آستین کوتاه بوده است ودست دراز کنایه از آن است که صوفیان به حق خود قانع نبوده و از حریم خود تجاوز می کنند.
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد+ ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان + تا سیه روی شود هر که در او غش باشد(4)
و در جای دیگر عمل درویشان را عمل دجال و روش آنان را همان روش افراد ملحد دانسته است:
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل+ بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید(5)
...........................................................................
1- لسان الغیب با تصحیح پژمان بختیاری ص239
2-همان ص169
3-همان ص367
4-همان ص129
5-همان ص155